کسی که به سرنوشت خاکیم قرعه ای خواهذ زد
به عشق دوباره من حرف تازه ای خواهم زد
به دل دوباره من طعنه بی بهانه ای خواهم زد
عبور میکند و گم میشود از فصل تنهاییم گاهی
کسی که به سرنوشت خاکیم قرعه ای خواهد زد
به عشق دوباره من حرف تازه ای خواهم زد
به دل دوباره من طعنه بی بهانه ای خواهم زد
عبور میکند و گم میشود از فصل تنهاییم گاهی
کسی که به سرنوشت خاکیم قرعه ای خواهد زد
منسوالم،پرپرسیدنوبیهیچجواب.
مردهشوره شبو روز من و این حال خراب
علیرضا آذر
کیستم؟
یک تکه تنهایی
چيستم؟
يك پيله دلتنگي
تكّه تنهاييام: تاریک
پيلة دلتنگيام: سنگي
"مهدی اخوان ثالث
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
در من ریا نبود
صفا بود هرچه بود
مهدی اخوان ثالث
عشق اما نهایتی مجهول
بی حضورش گرچه شب عالی ست
در تن فکرهای هرشب من
بازهم جای خالی اش خالی ست
علیرضا آذر
من اینجا بس دلم تنگ است
و هرسازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم ، قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است ؟؟
مهدی اخوان ثالث
از نو برایت مینویسم
حال همه ی ما خوب است
و اتفاقا اینبار
باور کن
در وطن مثل غریبانم نمیدانم چرا
روز و شب سردر گریبانم نمیدانم چرا
هرکه از دوری دل جانم فدایش میکنم
مثل عقرب میزند نیشم نمیدانم چرا
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
تا فراموش کنی چندی از این شهرسفر کن
ببا تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
فریدون مشیری
تمام آرزوهای منی بانو همه چیزی که از دنیا طلب دارم
نمیشه از جهانی که تو رو داره برای لحظه ای ام دست بردارم
تمام آرزوهای منی بانو آهای بانوی نور و عطر و ابریشم
تو گرما گرم این دنیای عاشق باش یه لحظه سایه برداری تلف میشم
یه لحظه سر بچرخونی تلف میشم یه لحظه رو بگیری پاک نابودم
منی که تو نگاه مردم دنیا همیشه مرد روزای سیاه بودم
یه لحظه سر بچرخونی تلف میشم یه لحظه رو بگیری پاک نابودم
منی که تو نگاه مردم دنیا همیشه مرد روزای سیاه بودم
تو اقیانوس تنهایی گرفتارم بریدم آب رفتم درد و دل دارم
بزن باد موافق راهمو وا کن یه عالم قایق مونده به گل دارم
یه لحظه سر بچرخونی تلف میشم یه لحظه رو بگیری پاک نابودم
منی که تو نگاه مردم دنیا همیشه مرد روزای سیاه بودم
لبخند مرا بس بود آغوش لهم میکرد
آن بوسه مرا میکشت لب منهدمم میکرد
آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن این پرده ی اول بود
هرکس غم خود را داشت هرکس سر کارش ماند
من نشئه ی زخمی که یک شهر خمارش ماند
یا کُنج قفس یا مرگ این بخت کبوتر هاست
دنیا پُل باریکی بین بد و بدترهاست
ای بر پدرت دنیا آن باغ جوانم کو
دریاچه ی آرامم کوه هیجانم کو
بر آینه ی خانه جای کف دستم نیست
آن پنجره ای را که با توپ شکستم نیست
پشتم به پدر گرم و دنیا خود ِ مادر بود
تنها خطر ممکن اطراف سماور بود
از معرکه ها دور و در مهلکه ها ایمن
یک ذهن هزار آیا از چیستی آبستن
یک هستی سردستی در بود و عدم بودم
گور پدر دنیا مشغول خودم بودم
هر طور دلم میخواست آینده جلو میرفت
هر شعبده ای دستش رو میشد و لو میرفت
صد مرتبه میکشتند یکبار نمیمردم
حالم که بهم میریخت جز حرص نمیخوردم
آینده ی خیلی دور ماضی بعیدی بود
پشت در آرامش طوفان شدیدی بود
آن خاطره های خشک در متن عطش مانده
آن نیمه ی پُر رنگم در کودکی اش مانده
اما منه امروزی کابوس پُر از خواب است
تکلیف شب و روزم با دکتر اعصاب است
نفرین کدام احساس خون کرد جهانم را
با جهد چه جادویی بستند دهانم را
من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت
وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت
اندازه ی اندوهم اندازه ی دفتر نیست
شرح دو جهان خواهش در شعر میسر نیست
یک چشم پُر از اشک و چشم دگرم خون است
وضعیت امروزم آینده ی مجنون است
سر باز نکن ای اشک از جاذبه دوری کن
ای بغض پُر از عصیان این بار صبوری کن
من اشک نخواهم ریخت این بغض خدادادی ست
عادت به خودم دارم افسردگی ام عادی ست
پس عشق به حرف آمد ساعت دهنش را بست
تقویم به دست خویش بند کفنش را بست
او مُرده ی کشتن بود ابزار فراهم کرد
هوای هزاران سیب قصد منه آدم کرد
لبخند مرا بس بود آغوش لهم میکرد
آن بوسه ما میکشت لب منهدمم میکرد
آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سیر مرا کشتن این پرده ی اول بود
تنها سر من بین این ولوله پایین است
با من همه غمگینن تا طالع من این است
در پیچ و خم گله یکبار تو را دیدم
بین دو خیابان گُرگ هی چشم چرانیدم
محض دو قدم با تو از مدرسه در رفتم
چشمت به عروسک بود تا جیب پدر رفتم
این خاصیت عشق است باید بلدت باشم
سخت است ولی باید در جذر و مدت باشم
هرچند که بی لنگر هرچند که بی فانوس
حکم آنچه تو فرمایی ای خانوم اقیانوس
کشتی و گذر کردی دستان دعا پشتت
بر گود گلویم ماند جا پای هر انگشتت
از قافله جا ماندم تا همقدمت باشم
تا در طبق تقسیم راضی به کمت باشم
آفت که به جانم زد کِشتم همه گندم شد
سهم کم من از سیب نان شب مردم شد
ای بر پدرت دنیا آهسته چه ها کردی
بین منو دیروزم مغلوبه به پا کردی
حالا پدرم غمگین مادر که خودآزار است
تنهایی بی رحمم زیر سر خودکار است
هر شعر که چاقیم از وزن خودم کم شد
از خانه به ویرانه از خانه به ویرانه از خانه به ویرانه ، تکرار سلوکم شد
زیر قدمت بانو دل ریخته ام برگرد
از طاق هزاران ماه آویخته ام برگرد
هرچیز به جز اسمت از حافظه ام تُف شد
تا حال مرا دیدند سیگار تعارف شد
گیجی نخ اول خون سرفه ی آخر شد
خودکار غزل رو کرد لب زهر مکرر شد
گیجی نخ دوم بستر به زبان آمد
هر بالش هرجایی یک دسته کبوتر شد
گیجی نخ سوم دلشور برش میداشت
کوتاهی هر سیگار با عمر برابر شد
گیجی نخ بعدی در آینه چین افتاد
رویی که کنارم بود هذیان مصور شد
در ثانیه ای مجبور نبض از تک و تا افتاد
اینگونه مقدر بود اینگونه مقرر شد
ما حاصل من با توست قانون ضمیر این است
دنیای شکستن هاست ما جمع مکثر شد
سیگار پس از سیگار کبریت پس از کبریت
روح از ریه ام دل کند در متن شناور شد
فرقی که نخواهد کرد در مُردن من
تنها با آن گره ابرو مردن علنی تر شد
یک گام دگر مانده در معرض تابوتم
کبریت بکش بانو من بشکه ی باروتم
هر کس غم خود را داشت هرکس سر کارش ماند
من نشئه ی زخمی که یک زخم خمارش ماند
چیزی که شکستم داد خمیازه ی مردم بود
ای اطلس خواب آلود این پرده ی دوم بود
هرچند تو تا بودی خون ریختنی تر بود
از خواهر مغمومم سیگار تنی تر بود
هرچند تو تا بودی هر روز جهنم بود
این جنگ ملال آور بر عشق مقدم بود
هرچند تو تا بودی ساعت خفقان بود و
حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و
چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد
روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد
هرچند تو تا بودی دل در قدحش غم داشت
خوب است که برگشتی این شعر جنون کم داشت
ای پیکر آتش زن بر پیکره ی مردان
ای سقف مخدرها جادوی روان گردان
ای منظره ی دوزخ در آینه ای مخدوش
آغاز تباهی ها در عاقبت آغوش
ای گاف گناهی ها ای عشق بانوی بنی عصیان
ای گندم قبل از کشت ای کودکی شیطان
ای دردسر کش دار ای حادثه ی ممتد
ای فاجعه ی حتمی قطعیت صد در صد
ای پیچ و خم مایوس دالان دو سر بسته
بیچارگی سیگار در مسلخ هر بسته
ای آیه ی تنهایی ای سوره ی مایوسم
هرقدر خدا باشی من دست نمیبوسم
ای عشق پدر نامرد سر سلسله ی اوباش
این دم دمه ی آخر را این بار به حرفم باش
دندان به جگر بگذار یک گام دگر باقی ست
این ظرف هلاهل را یک جام دگر باقی ست
دندان به جگر بگذار ته مانده ی من مانده
از مثنوی بودن یک بیت دهن مانده
دنیا کمکم کرده است از جمع کمم کرده است
بی حاصل و بی مقدار یک صفر پس از اعشار
یک هیچ عذاب آور آینده ی خواب آور
لیوان پُر از خالی دلخوش به خوش اقبالی
راضی به اگر شاید هرچیز که پیش آید
سرگرم سرابی دور در جبر جهان مجبور
لبخندی اگر پیداست از عقده گشایی هاست
ما هر دو پُر از دردیم صدبار غلط کردیم
ما هر دو خطا کاریم سرگیجه ی تکراریم
من مست و تو دیوانه مارا که برد خانه
دلداده و دلگیرم حیف است نمیمیرم
ای مادر دلتنگم دل باز ترین تابوت
دروازه ی ازناسوت تا شعشعه ی لاهوت
بعد از تو کسی آمد اشکی به میان انداخت
آن خانوم اقیانوس کابوس به جان انداخت
ای پیچ و خم کارون تا بند کمربندت
آبستن از طغیان الوند و دماوندت
جانم به دو دست توست آماده ی اعجازم
باید منو شعرم را در آب بیاندازم
دردی که به دوشم ماند ازکوه سبک تر نیست
این پرده ی آخر بود اما غم آخر نیست
دستان دلم بالاست تسلیم دو خط شعرم
هرآنچه که بودم هیچ این بار فقط شعرم
به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید : دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری ، ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم ، اما ، چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر ! اما تو دوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت ، به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها ، به باران ، برسان سلام ما را
شب در خم گیسوی تو عابر میشد
با هرنفست بهار ظاهر میشد
ای فلسفه ی شگفت ، افلاطون هم
با دیدن چشمان تو عاشق میشد
هرشب ز عشق تو من خواب ندارم
فکر دل من کن که دگر تاب ندارد
بس گربه نمودم ز فراق عشقت
چشم به زبان آمد و گفت اشک ندارم
بگذار لبم همیشه مستت باشد
وین حال خراب ناز شصتت باشد
شش ماه و دوشب بوسه بدهکار منی
گفتم که حساب کار دستت باشد
استاد به من گفت مثالی بزنم
از صنعت شیوای مراعات نظیر
گفتم لب و آغوش و تو ، اما استاد
آهسته به گوش خسته ام گفت بمیر
فاطمه فراهانی
تو را بی روسری دیدم
عجب طوفان دلچسبی
تشکر باد تابستان
مراد این دلم دادی
بازهم کشته و بازنده ی اسن جنگ منم
که تو با لشکر چشمانت و من یک نفرم
شوق شهرت رفت و ذوق آرزوها هم که مرد
موی کم کم شد سپید ، از خواب بیدام کنید
معینی کرمانشاهی
مثل یک کوچه ی بن بست خرابت شده ام
گاهی از من بگذر حسرت عابر سخت است
خواستم یک شعر دیگر وصف چشمانت کنم
نعره از ابیات آمد ، او نمیخواهد ، بفهم ....
مجنون به نصیحت دلم آمده است
بنگر به کجا رسیده دیوانگیم
از آن نمی که تورا گرفتم در آغوشم
هنوز پیراهنم را نشسته میپوشم
نفسم تنگ شده باز هوا میخواهد
به چه رویی بنویسم که تورا میخواهم
وقت باران همه ی پنجره ها میرقصند
باز کن پنجره را باز هوا میخواهم
سینه ام یک دفتر تاخورده است
واژه هایش خیس و سرد و مرده است
من نمی گویم ولی انصاف نیست
دوریت گویی دلم را برده است
زندگی غم کده ای بیشنبود
سهم من جز غم و تشویش نبود
به کدام خاطره اش خوش باشم
که کدام خاطره اش نیش نبود
تو چشمان صادقت خواندم
که دگر نیست با منت کاری
تا ابد دوست دارمت اما
هیچ آیا تو دوستم داری ؟
عاشقان درزندگی دنبال مرهم نیستند
درد بی درمانشان را مرگ درمان میکند
مژگان عباسلو
گفته بودی
با قطار این بار خواهم رفت
و من
مانده ام باید چطور
این چرخ را پنچر کنم
احسان پرسا
درس خواندی ؟
چه خبر ؟
حال شما ؟
خوبی که ؟
عشق پنهانی من
پشت سوالی الکی
گفت پیری
درد بی درمان بگیری بچه جان
او دعای کار سازی کرد
و من عاشق شدم
چگونه از تو بگویم
به دیگری که بفهمد
برای اهل کلیسا
اذان چه فایده دارد
محمدرفیعی
گفتند که نامحرمی و بوسه حرام است
دل گفت که محرم تر از این عشق کدام است
بوسیدم و لب دادم و آغوش کشیدم
نامحرم من
محرمی و کار تمام است
پیکر نیم زنده ام اینک حال و احوال زرد میگیرد
آنچنان مرگ را می آغوشم که تن مرگ درد میگیرد
علیرضا آذر
من ارگ بمم
خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان
هر وجبت ترمه و کاشی
در هر نفس این است
دعاهایم همه جانا
در زیر و بم زندگی
آزده نباشی
تو نباشی تمام این دنیا
مملو از مردهای بیمار است
تو نبودی اذیتم کردند
زندگی سخت کودک آزار است
علیرضا آذر
خوش به حال دل فرهاد که در مدت عمر
مزه تلخ ترین خاطره اش شیرین است
درآیینه یک مرد شکسته است هنوز
مرد است از پا نشسته است هنوز
یک مرد که از چشم تو افتاد شکست
مرد است ولی خانه ات آباد شکست
علیرضا آذر
منکه بیچاره شدم کاش ولی هیچ دلی
گیر لحن بم مردانه ی محکم نشود
بوسه هایت شوک برای قلب بیمار من است
ایست قلبی کرده ام
یک شوک دیگر واجب است